دختر آب و آتیشـ

ساخت وبلاگ
دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 125 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16



این برنامه مشاعره را

این دكتر امیراسماعیل آذر را

این استاد زبان و ادبیات فارسی را

انگار           

فقط برای من ساخته اند که "شما" را یاد کنم

                                                                        فقط  "استاد خودم"  را
دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 161 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

تا رسیدم بهاتاق، چادر و کیفم از سر شونه م افتاده بود. در رو بستم و طول اتاق رو قدم زدم. بهشرایط خودم فکر میکردم، به اینکه رابطه ی پدر و مادرم هیچوقت بی مشکل نبوده اما الاناوضاع از همیشه بدتره و جدا از هم زندگی میکنن. هیچوقت با هیچکس حتی صمیمی تریندوستام هم درددل نمیکردم و کسی خبر نداشت چی تو خونه مون میگذره. اون قدر شیطون وخندون بودم که بقیه فکر کنن همه چیم رو به راهه. اما حالا مجبور بودم از چیزهاییبا یک پسر صحبت کنم که خطوط قرمز زندگیم بود.

اگه بنا بوداونا بیان خواستگاری حتما سراغ مامان رو میگرفتن و منم لابد باید همون چیزهایی رومیگفتم که مریم به خواستگارش گفته بود و ازدواج کرده بود!

یه غروردخترونه بهم نهیب زد: هی دختر! فکر چی رو میکنی؟! تو که اینو نمیخوای! اونه کههوایی شده حالا اگه خیلی عاشقه دندش نرم، پای مشکلاتت واسته، اگرم نموند به درک!

حرفهاشو توذهنم آوردم و بخشهایی رو که لازم بود به خانواده گفته بشه رو جدا کردم. وقتی مطمئنشدم چیا رو باس بگم، با دست های عرق کرده و اضطرابی آشکار، از اتاق زدم بیرون.

بابا توآشپزخونه بود. این دومین بار بود که راجع به خواستگار باهاش حرف میزدم و کمتر ازدفعه قبل خجالت میکشیدم...

دل رو زدم به دریا، یه روز قسمش دادمراز نگه دار باشه اون وقت همه ی زندگیمو براش تعریف کردم به این خیال که پا پس میکشه!اما موند و من رو هم نگه داشت. هرچند ماه ها طول کشید تا بتونه به خانواده ش بگهقصد ازدواج داره. مخالف های خونواده، وجود برادر بزرگتر مجرد و بیکاری موقتی پدرشباعث به تعویق افتادن جلسه ی رسمی خواستگاری شد. ولی یک روز بی خبر مادرش اومددانشگاه، من تو راه خونه بودم که بهم زنگ زد و خواست که برگردم (شماره تلفنم رو ازدوستم گرفته بود).

محوطه رو بهروی دانشکده ادبیات نشستیم، مادرش ازش خواست که کنارمون نباشه و اون اطراف دوربزنه تا خبرش کنه. خیلی باهام صحبت کرد. جزئیاتش خاطرم نیست فقط یادمه چندین بارتاکید میکرد که ما چیزی نداریم و بچه زیاد داریم و رو مال پدرش حساب نکن و این باسبره سربازی و کار نداره و ... منم کفری شدم و گفتم ظاهرا شما قضیه رو درست متوجهنشدین! این من نیستم که اصرار دارم! و بهتره این حرف ها رو به خودشون بگین! امامادر شوهرها همیشه با این پیش زمینه ی ذهنی هستن که هرچیزی هست زیر سر دختره س وپسرشون بی گناهه!

خلاصه اینکهیک سال و هشت ماه بین اون ابراز علاقه و محضر رفتنمون فاصله افتاد. تو این وقفه اوضاع ما هم مساعدتر شد و مامانم برگشت.

سرانجام نیروی عشق کار خودش رو کرد و یکی یکی موانع رو پس زد و دل ها رو بدست آورد و زبونها رو بست. خیلی پس کشیدن، خیلی کم گذاشتن، خیلی باهاشون راه اومدیم. فقط و فقط بهاعتبار علاقه ای که تو وجودش به خودم احساس میکردم. حتی یک بار بابام اومددانشگاه و کلی باهاش حرف زد. بعدش به من گفت: دخترم این پسر، تکیه گاهت نیست، فقط همراهته!نمیتونه دستتو بگیره بالا ببره، باید پا به پاش زحمت بکشی و انرژی بذاری، دیگه خوددانی!

و من تصمیمنهایی رو روزی گرفتم که رفته بودیم ایستگاه دامپروری. روزی که کاملا ازم نا امیدشده بود. روزی که جریان موقعیت و وضع مالی خواستگارای دیگه م که تو همون روزهاباهم و یهویی سر و کله شون پیدا شده بود به گوشش رسید و کاملا آماده دل بریدنشده بود. آخر سال 87 بود و یکی دو روز بیشتر تا تولدش نمونده بود.

بهش زنگ زدمو تبریک گفتم. خیلی خوشحال شد، خیلــــی. فکر نمیکرد یادم باشه! ولی من رو تولدشخصیت های مهم زندگیم خیلی حساسم و محاله فراموششون کنم. گفتم براتون یه هدیهدارم. یه هدیه که یه جمله س! نمیدونم پیش خودش چی فکر کرد اما اونجا بهش نگفتمچیه! هنوز مردد بودم. باهاش قرار ایستگاه رو گذاشتم. ولو شده بود رو صندلی و اصلارمق حرف زدن نداشت، تشکر کرد که تولدش رو تبریک گفتم و بعد ادامه داد که بهم حقمیده، که میدونه هیچی نداره که بهش افتخار کنه و روش مانور بده واسه بدست آوردندلم، میدونه که از سرش زیادم و چون خونواده ش پشتش نیستن ناتوان تر از همیشه س.بعد با صدای آروم تر گفت میتونم همیشه مثل یه داداش روش حساب کنم و هرکاری داشتمبهش بگم و اصلا هم نگران چیزی نباشم. این سه ماه باقی مونده از دوران دانشجویی مونهم میگذره و بعد فراموش میکنم هادی ای هم بوده و ...

ته دلممیخندیدم و با بدجنسی چیزی نمی گفتم تا کاملا نا امیدیش رو حس کنم! لحظه های قشنگیبود که هیچوقت یادم نمیره. گاهی وقتها که از دستش عصبانی و دلخورم، فکر کردن بهاون اوج خواستن و گذشتن و شیرینی اون روزها آرومم میکنه و بازم حس میکنم که چقدربرام عزیزه.

خدا رو شکرکه الان همسرمه. خدا رو شکر با کسی ازدواج کردم که حاضر شد واسه م در برابر همهی موج های منفی و مخالف بایسته. خدا رو شکر که نیروی خطبه ی عقد، طوری مهرش رو بهدلم انداخت که من زودتر از اون دستش رو گرفتم و هر روز بیشتر از قبل دوستش دارم.

"روزازدواج و خانواده مبارک"

دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 147 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

توفاصله ی چند قدمیم ایستاد و شروع کرد به تعارف و احوال پرسی! دیدم داره طفره میره،پیش قدم شدم و نامه ای رو که مدیر گروه برام نوشته بود نشونش دادم، لبخندی زد و ظاهراشروع کرد به خوندنش اما حواسش جای دیگه بود. براش توضیح دادم که چی گفتم و چطوریمجوز گرفتم.

اونقدری که انتظار داشتم به حرفام گوش نمیکرد، از بلاتکلیفی حوصله م سررفت. پرسیدم راستی شما با من کاری داشتین؟! من و منش دلم رو لرزوند و از اون حالتبی تفاوتی خارج شدم. رفتارش اصلا طبیعی نبود و این آرامش قبل از طوفان رو میتونستمزیر حرف های بریده بریده و عدم تمرکزش حس کنم. سنگینی نگاهش اذیتم میکرد، از عدمتوانایی من به نگاه کردن تو چشماش استفاده میکرد و راحت ریز حرکاتم رو تحت نظرداشت. از هر نظر اعتماد به نفس داشت فقط قدرت بیانش تعریفی نبود.

همیناعتماد به نفس کاذب باعث شد جمله ای بگه که عصبی بشم و جلوش جبهه بگیرم:"حتما خودتون میدونین چی میخوام بگم" گفتم نه نمیدونم!

-فکرمیکردم خبر دارین و این کارم رو ساده تر میکنه!

 ] با تعللش لحظهبه لحظه عصبی ترم میکرد [ نه من هیچی نمیدونم.فقط حدس زدم واسه استفاده از سایت و ... یهو نگاهم به دستم افتاد، جزوه رو به طرفشدراز کردم و گفتم آها یا این جزوه باشه!

لبخندیتحویلم داد و گفت: نه اون جزوه رو حالا حالاها لازم ندارم اصلا باشه مال خودت! (هرچندتا فعل یک بار مفرد استفاده میکرد و منم روش حساس شده بودم! ناخواسته باعث میشدحس خوبی بهش نداشته باشم)

-عصبانی و شمرده تر از قبل گفتم میشه لطفا بگین چرا گفتین من اینجا منتظرتون باشم؟!چی میخواستین بهم بگین. (نگاهم به اتوبوس هایی بود که هر 3-4 دقیقه یک بار از جلویایستگاه رد میشد و عجله داشتم که برم و به بعدیش برسم)

دلشرو زد به دریا و تو یه جمله خلاصه کرد: خب من میخواستم بهتون بگم... بگم که... منبه شما علاقه مندم!

 انگار یه ظرف آب سرد رو سرم خالی کرده باشن (در اینجایادی میکنم از چالش سطل آب یخ و آرزوی سلامتی برای بیماران ALS ) یه صحنه هنگ کردم و با لحنتحقیر آمیزی گفتم: چی؟! یعنی چـــی؟! شما چی فکر کردین؟!

هولشد و چندتا جمله رو پشت سر هم ردیف کرد که راستش اونقدر قاطی بودم که همونجا همنشنیدم چه برسه به اینکه الان یادم بیاد فقط تو خاطرم هست پرسیدم این علاقه کهمیگین چه معنی ای داره و اونم گفت یعنی دارم اجازه میگیرم بیشتر باهاتون آشنا بشم،برای ازدواج.

-مطمئنبودم که شما میدونین آخه همه ی بچه های کلاس میدونستن و فکر کردم اینکه اومدیناینجا یعنی...

-یعنیچی؟! همه ی بچه های کلاس؟! (الان که فکر میکنم لحنم خیلی تحقیرآمیز بود. فکرمیکردم چه تحفه ای هستم! بعدا یکی از دخترا که پای ثابت ایستگاه دامپروری بود وهمونجا با همکلاسی دیگه مون صمیمی شدن و فروردین86 ازدواج کرده بودن، برام گفت کهصحبتم بین بچه ها تو ایستگاه زیاد پیش میومده و خیلی سر به سر "ج"میذاشتن تا اینکه یه بار همسر این دوستم شاکی میشه و بهش میگه حق نداری اجازه بدی اسماین خانومی که احتمالا خودش هم از چیزی خبر نداره بیافته سر زبون بچه ها. همینامروز فردا باید بری و به خودش بگی، و الا من خودم زنگ میزنم خونه تون و به مامانتمیگم!)

گفتمهمین قدر که باهاتون آشنا شدم کافیه! اگر هم برای ازدواجه که راهش این نیست و جاشاینجا نیست!

گفتخب میخواستم اجازه بگیرم!

گفتممن باید فکر کنم. هنوز نتونستم چیزهایی که شنیدم رو درک کنم!

یهحرفهای دیگه هم بینمون رد و بدل شد و من به یه چیزهاییش گیر دادم که شرمم میادبراتون بگم! آدم وقتی دلش جایی نیست. منطقش دست به کار میشه و منطق هم که رحم نداره!

صحنهی جالبی بود، حتی هنوزم از یادآوریش خنده م میگیره. دقیق 5 بار گفتم خداحافظ، رفتمو اون صدام زد و باز برگشتم و هر بار عصبانی تر از قبل جوابشو دادم. اشتباه کرد کهتو جلسه ی اول زیاد حرف زد اما خودش معتقد بود نمیخواد من فکر اشتباه بکنم و بایدکاملا توجیه بشم!

دفعهی آخری که صدام زد اتوبوس هم سر رسید و من راه در رو پیدا کردم و دیگه برنگشتم بهطرفش. پریدم تو اتوبوس؛ رفتم ردیف آخر و  دستمرو گذاشتم رو دهنم... تو این چند دقیقه چه چیزهایی شنیدم و چقدر از دنیای سادگیمدور شدم.

روصندلی وا رفته بودم و حرفاش جلوی چشمام رژه میرفتن. باید درب شرقی پیاده میشدم ولیجا موندم. راستش رو بخواین ته دلم خوشحال و هیجان زده هم بودم. اینکه یه نفر نگاهخاصی رو آدم داشته باشه و به نظرش با بقیه فرق داشته باشی، شیرینه. هرچند هم کهمورد پسندت نباشه، همین دوست داشتن قشنگه... از طرفی از این همه جسارتش حرصممیگرفت و تو دلم فحشش میدادم.

بهزور کیف و چادرم رو جمع و جور کردم و ایستگاه درب شمالی خودمو از اتوبوس انداختمبیرون و با ذهن آشفته م راهی مسیرخونه شدم.

ادامهدارد...

دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 148 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

بهپیشنهاد سال بالایی ها و با هماهنگی بچه ها، درس عملیات کشاورزی رو که تابستونسال سوم ارائه میشد، یک سال زودتر و در شرایطی برداشتیم که هنوز 4 ترم بیشتر پاسنکرده بودیم. اینجوری فرصت بیشتری برای آمادگی آزمون ارشد داشتیم.

هر روزصبح سرویس از دانشکده میبردمون ایستگاه دامپروری تو سه راه فردوسی که فاصله زیادیتا دانشگاه داشت و واسه خودش اردویی بود! اونایی که وسیله داشتن و یا خونه شون تومسیر بود، خودشون میرفتن و اونجا دور هم جمع میشدیم و درس و کار رو شروع میکردیم.

اینفصل سال دانشکده مون تقریبا تعطیل بود و فقط به به گروه خاصی از دانشجوها سرویسدهی داشت، سایت هم فقط ارشدها رو راه میداد.

مناز دبیرستان عشق کامپیوتر بودم و چون خونه مون سیستم نداشتیم، رفتم با مدیر گروهمونصحبت کردم به مدیرسایت نامه بنویسه که من قراره رو یک وبلاگ علمی کار کنم و بهخدمات سایت احتیاج دارم تا اونا اجازه بدن  وقتی از عملیات برمیگردم یه گشتی تونت بزنم. نامه ی مدیر گروه کار خودشو کرد و منم مثل دانشجوهای ارشد تو تابستون پایثابت سایت شدم.

اینارو داشته باشین! حالا بذارین بریم یک ترم عقب تر، وقتی که تو درس حسابداری یک مینیاستاد تازه کار، پروژه برنامه نویسی win QSB برای جیره رو گذاشت تو نمره اصلی درس سه واحدی مون! کارعبثی که به طرز وحشتناکی زمان بر و سخت بود و هیچکس نمیتونست برنامه ای که نوشتهرو ران کنه. اصول این نرم افزار، اقتصاد محوره در حالیکه در جیره نویسی، مسائل مهمتر از هزینه ی خوراک وجود داره.

ازاونجایی که ایشون استاد بودن و ما هم هلاک نمره! همه ی تلاشمونو کردیم و ساعت هایمتمادی پای سیستم نشستیم تا بلاخره بنده اولین دانشجویی بودم که به نتیجه رسیدم!البته نه برای گاو و گوسفند و جوجه! بلکه برای پرواربندی خوک!

موضوعیمتفاوت و اندکی مورد دار که با توجه به منور الذهن بودن استاد گرامی، تایید ومثالی شد از ایرانی میتواند برای سایر دانشجویان!

بهواسطه کار کردن روی پروژه، ساعات زیادی از وقتم رو تو سایت می گذروندم و یکی ازآقایون همکلاسی، گاهی میومد به بهونه ای حرفی میزد، مشورتی میداد، پیگیر پیشرویکارم میشد، کمک میخواست، کمک میکرد و خلاصه اینکه بیشتر از یه همکلاسی کنارم بود.

واینجوری بود که بهم نزدیک شد. آخه پیش از این من همیشه لحظاتی قبل از شروع کلاسپیدام میشد و بلافاصله بعد از استاد جیم میزدم و خیلی کم پیش میومد بی هدف ودورهمی با بچه ها حرف بزنم مگر در مواقعی که استاد تاخیر داشت یا کلاس ها پشت سرهم بود و دیگه کرایه نمیکرد برم و برگردم.

اونموقع ها وقت آزادم رو تو اداره کل امور دانشجویی به ثبت کامپیوتری اسناد محضریمیگذروندم. هرچند درآمدش خیلی کم (واسه زیر 70 واحد پاس کرده ها، ساعتی 200 تومن وواسه بالای 70 واحد پاس کرده ها، ساعتی 250) بود اما لااقل بخشی از هزینه ی بلیترفت و آمدم رو تامین میکرد.

حالابرگردیم به همون ترم تابستونی: یک روز بعد از کلاس عملیات وقتی که همه سوار سرویسشدیم که برگردیم، همکلاسیم، آقای "ج" ، یکی از دخترهای کلاس رو که رابطهی نزدیکی با من داشت صدا کرد و بیرون از سرویس چند لحظه ای باهاش صحبت کرد.

وقتیفاطمه نشست کنارم با لبخند شیطنت آمیزی گفت "ج" فردا ظهر جلوی دانشکدهمنابع (ساختمون کنار سایت) منتظرته. گفتم حتما میخواد در مورد اینکهچطوری مجوز استفاده از سایت رو گرفتم، سوال بپرسه.

دخترااز همون ترم یک عادت داشتن تا ببینن کسی بیشتر از یکی دوبار با یه پسر حرف زد یاتقاضای جزوه ای مطرح شد بچسبوننش به طرف. نامردا حتی از استادا، حتی از اونایی کهجای پدربزرگمون بودن هم نمیگذشتن و همه رو به هم میچسبوندن و سوژه ی خنده و سر بهسر هم گذاشتن رو جور میکردن!

جالبه بدونین که تا اون موقع واسه منم که سر کلاس هازیاد سوال میپرسیدم و بحث میکردم، دو نفر تراشیده بودن که البته هر دو استاد ومجرد بودن! یادمهیه بار از استاد جانورشناسیمون پرسیدم "پشه ها روزها کجا میرن؟!" کلاس شدهبود بمب خنده اما اون طفلی پنج دقیقه برام توضیح داد چی به چیه! و اصلا به رویخودش نیاورد سر کارش گذاشتیم! (خدا از سر شیطنت هام بگذره)

امااین یکی فرق داشت، با اون قبلی ها منم میخندیدم و شوخی میکردم اما با این نمیشد!اصلا حساب همکلاسی از استاد جداست. مخصوصا این همکلاسی. پسر کم حرف و خجالتی که نهزبون چرب و نرم و جذابی داشت و نه تیپ و قیافه و لباس پوشیدنش دخترکش بود. از همهمون بیشتر تو این رشته غرق شده بود و پای ثابت ایستگاه دامپروری و گاوداری دانشگاهبود... منم که عاشق بوی خوش و ادکلن! حتی دوست نداشتم تو ذهنم بیارم هدفی غیر ازسوال درسی برای ملاقات داشته باشه.

فرداشمن زودتر از اون رسیدم. میخواستم سریعتر کارم رو انجام بدم و برم. یه جزوه هم دستمداشت که همراه خودم بردم تا اگه بهونه ش اون بود قضیه تموم شه. دو سه دقیقه ای نگذشت که از دور پیداش شد. بلوز سفید پوشیده بود و مثل همیشه شلوارپارچه ای. ریشش رو هم تراشیده بود و شیک تر از قبل به نظر میرسید.

ادامهدارد...

دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 207 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

تا دیروز دقت نکرده بودم

من حین گوش کردن به صحبت های بقیه پای تلفن همش میگم "آها"

طوطی کوچولوی مامان، گوشی رو برمیداره، بعد "الو، ســـلام" سکوت میکنهو فقط هر چند ثانیه یک بار میگه: "آها"

اون از مسخره کردن حساسیتم، اینم با تلفن حرف زدنم!

وای که چقدر تحت نظرم من!

دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 154 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

لبخندبه لب داشتن و داد نزدن، اعصاب فولادی و حوصله ی تموم نشدنی میخواد! خیلی شیطونیمیکنه! از هرجا کیشش میکنم، میره دست میذاره رو یه وسیله ی دیگه. هرچی کارخطرناکتر، آقا به انجامش مشتاق تر!

بعدواکسنش شیطون تر شده! دو روزه از 6 صبح بیداره و تا میتونه آتیش میسوزونه و ساعتای3-2 دیگه از فرط خستگی خوابش میره. اونوقت من تازه کمی فرصت پیدا میکنم به کاراییکه دوست دارم برسم، البته هر یک ربع یه بار بیدار میشه و باید شیر بخوره تا دوبارهبخوابه!

میشینمپشت کامپیوتر، دکمه استارت رو میزنم و تا بالا بیاد به این فکر میکنم که الان دلمچی میخواد؟!

میخوادکه تو یه اتاق با پنجره های قدی رفلکس باشم، یه صندلی چرخون اداری داشته باشم، ازوناییکه وقتی تکیه میدی پشتش میره عقب، پاهامو دراز کنم روی میز، یه لیوان بزرگ کافیمیکس داغ هم تو دستم بگیرم و بخارش بخوره تو صورتم و به چیزای قشنگ قشنگ فکر کنم.

نتمشغوله، یه دوری تو خونه میزنم تا خوردنی باحال پیدا کنم، هیچی نیست! به سرم میزنهچایی بذارم، عذاب وجدان دارم از صبح تاحالا 5 تا لیوان چای خوردم! بسه دیگه!

دریخچال رو باز میکنم، از سرمای هوای یخچال دندونام تیر میکشه! سیب هم بد نیست. خیلیبزرگ و خوشگله، همه ش واسم زیاده، چاقوی تیز رو دور تا دورش میگردونم و نصف میشه.

اوهنه! عجب صحنه ای! یعنی فقط همین یکی رو کم داشتم! همراه سیب یه کرم چاق سفید هم ازوسط نصف شده، هنوزم سرش رو تکون میده اما محتویات بدنش کشیده شده روی سیب! حالتتهوع دیشب دوباره میاد سراغم و باز سرگیجه و سرگیجه...گمونم بازم فشارم مث دیشبهمون حدود  8 روی 4 باشه چون نمیتونم سرپاواستم.

زیرکتری رو روشن میکنم. امید تو جاش غلت میزنه و من ملتمسانه نگاهش میکنم "جون مامانییه کم دیگه بخواب"

دیشبتو نت سرچ میکردم ببینم دلیل پایین بودن این فشار دیاستولی چیه؟! یه مطلب خوندمنوشته بود 24 هفته اول بارداری افت فشار و سرگیجه و تهوع طبیعیه! به هادی نشوندادم خیلی جدی و مطمئن میگه ما که کاری نکردیم!    حق داره! ما کلا کار نمیکنیم!

یهلیوان چای میریزم و میام سراغ فولدر فیلمام. خیلی کفری ام 3 روزه درگیرم و هنوزنتونستم درستشون کنم. ظاهرا قبلنا که چند بار هادیم واسه جا به جایی فیلم ها، کامپیوترهارو شبکه کرده، ناخواسته دسترسی به چند تا از فولدرهامو محدود کرده و از هر راهیمیرم نمیتونم بازشون کنم. به توصیه همیشگی داداشم، کل نت رو زیر و رو کردم واسهحذف محدودیت پرمیشن اما تا حالا هیچ راهی جواب نداده. دلم نمیاد ازشون بگذرم، یهسری هاشون فیلمای عملیات اجرایی پایان نامه س و 30 قسمت اول بابالنگ دراز کهمیخواستم بدم سارا اینا ببینن. ما که نتونستیم مگه خدا خودش درستش کنه!!!

صبحکلی لباس شسته م و خیلی خسته م، ولی دوست ندارم بخوابم. این تنها زمانیه که میتونمبرای خودم باشم، حیفم میاد از دستش بدم. ورد رو باز میکنم و مینوسم...

یهجایی تقریبا سه تا انگشت پایین تر از گلوم، از تو یه چیزی مثل خار حس میکنم کهگاهی با قورت دادن بزاق، فرو میره تو گلوم (خیلی پایین تر از لوزه هام). ازاونجایی که دهنم موقع خواب کامل بسته نمیشه (اینو از خشکی زبونم وقت بیداریمیفهمم) میترسم دیشب عنکبوتی حیوونی چیزی قورت داده باشم! آخه دقیقا زیر در تراس خوابیدم!

نتهنوز مشغوله! مشغول بودنش خوشحالم میکنه! این یعنی اینکه شریکم حالش خوبه و اوضاعشاونقد رو به راه هست که بشینه پای نت (اینجوری دلگرمم). چند بار که پشت سر هم بیامو ببینم خط آزاده، نگرانش میشم...

دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 138 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

به احترام اعتراض دیشب مریم، خواهر عزیزتر از جانم

به بزرگداشت همه ی آنهایی که وبلاگم را اینگونه نمیخواستند

تایید و پاسخ دهی به کامنت ها را از سر خواهم گرفت

من هرچه درگیر شوم فدای سرتان

خوش آمد بازدیدکنندگانم باشد، ما را کافیست


http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 163 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

یه بازی! 10تا از بهترین هاتون رو اینجا یا تو وبتون بنویسن

همه تون دعوتیندوستای خوبم


رنــگ : زرد جـیـغ          شـهــر: رامـسـر

گــل : شـکــوفــه          مـیـوه : گــیــلاس

شـغـل : مـعلـمی         غـذا :فـست فـود

تفـریـح : متاهلی          دوست : داداشـم

کتاب : قرآن حکیم         فیلـم: تـایتـانـیـک

دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 148 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16

فاجعه ای با نام واکسن 18 ماهگی رو تجربه کردیم

سخت ترین و دردناکترین واکسن دوران کودکیت بود

قطره و تزریق به دستت مشکلی نداشت، اما وای از تزریقی که به پای چپت شده بود

از حدود 5 ساعت بعد، درد وحشتناکش شروع شد و اصلا نمیتونستی پاتو تکون بدی

اگه استامینوفنت رو قطع میکردم تبت بالا میرفت

دوست داشتی پاشی راه بری و یک جا نشستن اعصابت رو بهم میریخت

اشتها به غذا خوردن هم نداشتی، خلاصه این که آخر هفته سختی بود


و البته هنوز در کنار شیطونی هات،
درد و لنگش هم ادامه داره


دختر آب و آتیشـ...
ما را در سایت دختر آب و آتیشـ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهشید 1691 بازدید : 170 تاريخ : جمعه 11 مهر 1393 ساعت: 21:16